اشعار پر مفهوم

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم

تا کی غم دنیای دنی ای دل دانا
حیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود و لیک به خون جگر شود

گوهر معرفت اموز که با خود ببری
که نصیب دگران است نصاب زرو سیم

جواني شمع ره كردم كه جويم زندگاني را
نجستم زندگاني را و گم كردم جواني را
صد سال ره مسجد بگيري
عمرت به هدر رفته اگر دست نگيري
بشنو سخن نغز تو از پير خرابات
از هر دست كه دادي ز همان دست بگيري

دلي که پيش ِ تــو ره يافت .. باز پـس نــرود
هـوا گرفته ي عشـق .. از پي ِ هوس نـــرود

رهرو آن نیست که گهی تند و گهی خسته رود
رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود
نشنو از نی نی حصیری بی نواست
بـشنـو از دل خـانـه ی امن خداست
نی چـو سورد خاک و خاکستر شود
دل چـو سوزد خـانـه ها ویران شود

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی ان درود عاقبت کار که کشت
